به وبلاگ نجد خوش آمدید

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

خاطره ای از شهیدمصطفی ردانی پور

08 تیر 1392 توسط غلامی

واماندگان ... جاماندگان قافله شهدا...

گفتم با فرماندتون کار دارم/

گفت الان ساعت یازده است ملاقاتی قبول نمی کنه…

رفتم پشت در اتاقش در زدم/ گفت: کیه؟/ گفتم: مصطفی منم/گفت:

بیا تو./ سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ خیس اشک.

رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟

خبری شده؟ کسی طوریش شده؟

دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش.

داته های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد/ گفت:

یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام.

بر میگردم کارامو نگاه می کنم.

از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای

خدا بود یا برای دل خودم.

 

 

 

 

 نظر دهید »

فقط لباس

27 اسفند 1391 توسط غلامی

زمان ما هم مثل همیشه؛رسم و رسوم ازدواج زیاد بود.ریخت و پاش هم بیداد می کرد.

ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم.خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود

و یک کت و شلوار برای مرتضی.

چیز دیگری را لازم نمی دانستیم.به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم.

خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم.

همین ها بود که زندگیمان را زیباتر می کرد.

خاطره ی از شهید مرتضی آوینی

 

 1 نظر

شهدا شرمنده ایم.....

12 مهر 1391 توسط غلامی

دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سروکله چمران پیدا شد. قبول کرد. آمد ایلام. یک

جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش. همان روز، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب

نارنجک را آموزش داد، بعد خنثی کردن مین.صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.

حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک. بعد از ظهرها، اگر کاری پیش نمی

آمد، یک ساعتی می خوابید.

 نظر دهید »

احمد زنده نباشد و خرمشهر دست دشمن؟

17 تیر 1391 توسط غلامی

 

حاج احمد متوسلیان

حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت آمد روی چهارپایه ایستاد و پشت میکروفن قرار

گرفت. لحظه‌ای در سکوت با دقت به چهره‌های بچه‌ها نگاه کرد و بعد گفت:

برادران! ما وقتی از تهران آمدیم، قول دادیم تا خرمشهر را از دست دشمن نگیریم، باز نگردیم. الان

دشمن حالت انفعالی پیدا کرده است. ان شاءاللّه با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی

به او وارد می‌آوریم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن را تمام و خرمشهر را آزاد خواهیم کرد.

برادران! تا به حال چندین بار از قرارگاه نصر به تیپ ما دستور داده‌اند که بکشید عقب، ولی ما این کار را نکردیم. چون می‌دیدیم

که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان دارد ارتش عراق شما را مورد حمله گاز انبری قرار بدهد، با این حال

شما خوب مقاومت می‌کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتوانسته یک قدم جلو بیاید.ما قصد داریم تا چند روز دیگر

خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده‌ام بعضی‌ها حرف از مرخصی و تسویه زده‌اند. بابا! ناموس شما را برده‌اند - مقصود حاجی،

خرمشهر بود - همه چیز شما را برده‌اند! شما می‌خواهید بروید تهران چه کار کنید؟ همه حیثیت ما این جا در خطر است. شما

بگذارید ما برویم با آب اروند رود وضو بگیریم و نماز فتح را در خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم خودم به همه تسویه می‌دهم.

الان وضع ما عین زمان امام حسین (علیه السلام) است. روز عاشوراست! بگذارید حقیقت ماجرا را بگویم. ما الان دیگر نیروی

تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان، فقط همین شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی

عملیات با استفاده از شما می‌خواهیم خرمشهر را آزاد کنیم.مطمئن باشید اگر الان نتوانیم این کار را انجام بدهیم، هیچ وقت

دیگر موفق به انجام آن نخواهیم شد. بسیجی‌ها! شما که می‌گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(علیه السلام) و

سپاه او کمک می‌کردیم، بدانید، امروز روز عاشوراست.

حاج احمد یک نگاه پر از لطفی به برادران که اکثراً با سر و صورت و دست و پای زخمی روبروی او به خط شده بودند کرد و ادامه

داد: به خدا قسم من از یک یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستیدمن به

شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید حجتی ندارم. می‌دانم تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده‌اند. می‌دانم بیش از 20

روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم سراغ ندارید. ولی از شما

خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا که شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم خرمشهر را آزاد کنیم…

در آخر صحبت‌هایش، در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت: خدایا! راضی نشو که حاج احمد زنده باشد و

ببیند ناموس ما، خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگرقرار است که خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ

حاج احمد را برسان!


 

 1 نظر

رفوزه

18 خرداد 1391 توسط غلامی

بعد از ظهر يكي از روزهاي پاييزي، كه تازه چند ماهي از شروع اولين سال تحصيلي ابتدايي عباس مي‌گذشت، او را به محل

كارم در بهداري شهرستان قزوين برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم:


ـ پسرم پشت اين ميز بنشين و مشق هايت را بنويس.


سپس جهت تحويل دارو به انبار رفتم و پس از دريافت و بسته بندي، آنها را براي جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم

آوردم. روي ميز به دنبال مداد مي گشتم. ديدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسيدم:


ـ عباس! مداد خودت كجاست؟


گفت:ـ در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم:
ـ پسرم! اين مداد از اموال اداري است و با آن بايد فقط كارهاي مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق‌هايت را با آن بنويسي ‌،

ممكن است در آخر سال رفوزه شوي.


او چيزي نگفت. چند دقيقه بعد ديدم بي درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند.

به نقل از:مرحوم حاج اسماعيل بابايي ؛ پدرشهید

 1 نظر

گروه ویژه

30 اردیبهشت 1391 توسط غلامی

یه گروه تشکیل داده بود که مأموریت ویژه ای داشت.بچه های این گروه از طرف رهبرشون مأمور بودن با دانشجوهایی که تو

بعضی از زمینه ها ضعیف هستن؛هم اتاق بشن و بعد از اینکه با طرف صمیمی شدن،یواش یواش مسایل اعتقادی و دینی رو

بهشون یاد بدن.اولش فکر می کردیم این کار بی فایده باشه،ولی بعدا نتایجش رو دیدیم.مثلا بعضی از دانشجوها که حتی

اعتقادی به حفظ ظاهر و پوشیدن لباس مناسب شأنشون نداشتن،بعد از یه مدتی نماز شب می خوندن.

حتی بعضیا اونقدر پیشرفت داشتن که لیاقت شهادت  پیدا کردن.

شهید محمد جعفرنصر اصفهانی

 1 نظر

من کیلومتری می خوابم(شهید همت)

25 اردیبهشت 1391 توسط غلامی

تا دو سه‌ي نصفه شب هي وضو مي‌گرفت و مي‌آمد سراغ نقشه‌ها و به دقت وارسيشان مي‌كرد. يك‌وقت مي‌ديدي همان‌جا

روي نقشه‌ها افتاده و خوابش برده.

خودش مي‌گفت «من كيلومتري مي‌خوابم.» واقعاً همين‌طور بود. فقط وقتي راحت مي‌خوابيد كه توي جاده با ماشين مي‌رفتيم.

عمليات خيبر،‌ وقتي كار ضروري داشتند،‌ رو دست نگهش مي‌داشتند. تا رهاش مي‌كردند،‌بي‌هوش مي‌شد. اين‌قدر بي‌خوابي

كشيده بود.

 2 نظر

نگاه و گناه!

20 اردیبهشت 1391 توسط غلامی

هر خانواده ای برای خودش رسم و رسومی دارد.ما قبل از عروسی؛مراسمی زنانه بر گزار می کنیم که معروف است به

پاتختی.خانم ها جمع می شوند و در حضور عروس و داماد جشن می گیرند.

مراسم شروع شده بود؛اما هر چه اصرار می کردیم داخل خانه نمی آمد!به شوخی گفتم :همه که تو را نمی شناسند؛شاید فکر

کنند عیب و ایرادی داری!

قبول نمی کرد.نمی توانست رو به روی آن همه نامحرم بنشیند.جلوی در ایستاد.می گفت:همین کفایت می کند.


کتاب شهاب؛از زبان مادر شهید حسن آقاسی زاده

 1 نظر

چفیه

17 اردیبهشت 1391 توسط غلامی

چمشمش که به بچه ها و سنگر ها می افتاد، دیگر حواسش به هیچ چیز نبود. یک روز بیشتر از عروسی مان

نگذشته بود.می رفتیم پاوه ،هر جا می رسید پیاده می شد و با بسیجی ها حال و احوال می کرد. وقتی پیاده

شد،چند نفر که بیرون بودندجلو دویدند، شروع کردن بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بویدن. باران روی بدن

حاجی سر می خورد،باد گیرش را هم از توی ماشین بر نداشته بود.یکی شان انگار همت پدرش باشد،شانه و

دست او را بوسید و با دلتنگی گفت:این چند روزی که نبودید سنگر مون را آب گرفت خیلی اذیت شدیم. حاجی با

حوصله گوش می داد. دست هایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها انگار می خواست همه شان را در

حلقه دو دستش جا دهد..


همسر شهیدهمت

 

 15 نظر

شما تشریف نداشتید,ما نجنگیدیم, ما دفاع کردیم

13 اردیبهشت 1391 توسط غلامی


وقتی که همه آب ها از آسیاب افتاد، عده ای در مهرآباد از هواپیما پیاده شدند.چمدان بعضی هاشان پر بود از پول و کارت

اعتباری، و داخل سامسونت بعضی دیگر پر بود از پرونده های تحصیلی و مدارک تخصصی.آنهایی که وجودشان را برای

مملکت!!از شر این جنگ خانمان سوز حفظ کرده بودند! بعد از چند روز استراحت خیلی روشنفکرانه پرسیدند:«چرا جنگیدید؟»

و بعضی ها که صدایشان در اثر استنشاق گازهای شیمیایی در نمی آمد و بعضی دیگر که کس و کارشان را از دست داده

بودند آهسته گفتند:«ما نجنگیدیم ما دفاع کردیم.»

شما تشریف نداشتید، یک عده آمده بودند خرمشهر و بهنام محمدی سیزده ساله سعی کرد آنها را بیرون کند، اما نشد،

غیرتش تحمل ماندن را نداشت و رفت.

شما تشریف نداشتید، سوسنگرد را گرفتند، چه بلاها که بر سر زنان و دختران بی پناه نیاوردند.

شما تشریف نداشتید، شهر ها را که بمباران می کردند، بچه های کوچک زیر آوار می ماندند.

شما تشریف نداشتید، ما نجنگیدیم، ما دفاع کردیم.

 

 4 نظر

خاطره ایی از شهید علی رمضانی

09 اردیبهشت 1391 توسط غلامی

شهید رمضانی

در شهرستان یك دفعه سازمان منافقین 2 دانش آموز را به پایگاه ما فرستاده بودندتا از كم و

كیف كار ما مطلع شوند. بعد از گذشت دو،سه هفته از این جریان با یكی از آنها حسابی رفیق

شدم.یك روز كه با دوچرخه او به پایگاه می رفتیم از من پرسید:شما چرا به بسیج می

روید؟گفتم:برای اینكه یك چیزی یاد بگیریم.او آنجا به من گفت:من از طرف سازمان مجاهدین آمده

ام ولی الان می بینم آنچه آنها می گفتند با آنچه شما انجام می دهید كاملا مغایرت دارد. او از من

پرسید:حالا من چكار كنم ؟ اگر به سمت آنها برنگردم آنها می آیند دنبالم و مرا كتك می زنند. من گفتم: تو بیا و این مطلب را

به آقای رمضانی بگو.وقتی این مطلب را به آقای رمضانی منعكس كرد،ایشان گفت: اگر آن چیزیكه آنها می گویند صحت دارد

برو به آنها بگو ولی اگر صحت ندارد ارتباطت را با آنها قطع كن . طوری شد كه آن فرد به جای اینكه نیروی اطلاعاتی منافقین

باشد نیروی اطلاعاتی ما شد و این برخورد آقای رمضانی موجب شد كه آن دانش آموز به جبهه بیاید و به فیض عظمای شهادت

نائل شود.

·        زمانی كه قرار شد از ایلام به جنوب برویم،محل قرارگاه كاظمین را برای خودمان در نظر گرفتیم. اولین اقدام آقای

رمضانی بر پا كردن مسجد بود. ایشان آنجا به بچه ها گفت:آیا شما می دانید چرا شما را به این سرزمین سبز آورده ایم؟چون

اینجا جان می دهد برای نماز شب خواندن.

شهید علی رمضانی (نشسته سوم از راست)

 نظر دهید »

خاطره ای از شهید حاج حسین خرازی

30 فروردین 1391 توسط غلامی

از سنگر دوید بیرون. بچه ها دور ماشین جمع شده بودند. رفت طرفشان. گفتم« بیا پدر جان. اینم حاج حسین.» پیرمرد بلند شد،

راه افتاد. یک دفعه برگشت طرف من. پرسید « چی صداش کنم؟» گفتم « هرچی دلت می خواد.» تماشایشان می کردم.

حاجی داشت با راننده ی ماشین حرف می زد. پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش. حاجی برگشت، هم دیگر را بغل کردند.

پیرمرد می خواست پیشانیش را ببوسد، حاجی می خندید، نمی گذاشت. خمپاره افتاد. یک لحظه، همه خوابیدند روی زمین.

همه بلند شدند؛ صحیح و سالم. غیر از حاجی.اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.

 نظر دهید »

لبخند خاکی شهید همت به بسیجیان

15 فروردین 1391 توسط غلامی
لبخند خاکی شهید همت

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده

بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»،

حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک

دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم

حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!

امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی،

یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از

کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات

را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی،

سوار می شوی و میروی.

رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد.

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار

پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از

دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد

بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به

لاستیک ماشین تیر میزنند.

ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر

مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوا می شوم و باز آرام  از کنارشان رد می شوم.

آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.

اول رگبار می بندند.

بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.

یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف

خوانده شد، داد می زنند ایست.

این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند…..

 

 نظر دهید »

خاطره ایی از شهیدحسین خرازی

18 اسفند 1390 توسط غلامی

آخرین بار تو مدینه همدیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع. نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.گفتم «چى شده حاجى؟

گرفته اى؟»گفت «دلم مونده پیش بچه ها.»گفتم «بچه هاى لشکر؟» نشنید. گفت «ببین! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگى

خیلى برام سخت شده. خیلى از بچه هایى که من فرمانده شون بودم رفته اند; على قوچانى، رضا حبیب اللهى، مصطفى.

یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید مى شن، من مى مونم.» بغضش ترکید. سرش را گذاشت روى زانوهاش.هیچ

وقت این طورى حرف نمى زد.

تعریف مى کرد و مى خندید «یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار مى کشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه. نگه داشتم

بهش گفتم یه دقیقه بیا این جا. گفت به تو چه. مى خوام بکشم. تو که کوچیکى، خود خرازى رو هم بیارى باز مى کشم. گفتم

مى کشى؟ گفت آره. هیچ کارى هم نمى تونى بکنى.»

مى گفت «دلم نیومد بگم من خرازى ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمى دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا

کفش هاش از پاش دراومد، برنگشت برشون داره.»

 

 7 نظر

خاطره ایی از شهید محمود کاوه

14 اسفند 1390 توسط غلامی
خاطره ای از فرمانده تیپ شهدا

 

 

 

 

 

 

 

یک‌بار نشنیدم که او بگوید: خسته شدم. بابت آن همه زحماتی که می‌کشید هیچ چشم‌داشتی نداشت.من حتی ندیدم وقتی را برای مرخصی در نظر بگیرد، هر وقت می‌آمد مشهد، دنبال تدارکات و جذب نیرو بود.

روزها می‌رفت سپاه و کارهای اداری را پیگیری می‌کرد.شب‌ها هم که می‌آمد خانه، تا دیر وقت با دوستانش جلسه می‌گذاشت. تازه وقتی آنها می‌رفتند ، تلفن زدن‌های محمود به جبهه شروع می‌شد.

از پشت جبهه هم نیروها را هدایت می‌کرد.

وقت‌هایی هم که فرصت بیشتری داشت مطالعه می‌کرد تا برای سخنرانی‌هایی که این طرف و آن طرف داشت آماده شود.

او دائم دنبال همین کارها بود هیچ‌وقت نشد که ما او را درست و حسابی ببینیم یا با او به دیدن اقوام بریم. نمی‌دانم خدا چه در

وجود این انسان قرار داده بود که اصلاً خسته نمی‌شد. یک‌بار بعد از این‌که مدت‌ها در جبهه مانده بود، آمد مرخصى. بعدازظهر

بود: حدود ساعت 4 خوشحال با خود گفتم: «حالا که آمده حتماً چند روزی می‌ماند و می‌توانم مرخصی بگیرم و در خانه بمانم»

همان شب حاج آقا محمودی از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود.

من هم دعوت بودم. محمود که آمد به اتفاق رفتیم منزل آقای محمودى. بیشتر مسئولین سپاه آمده بودند خیلی کم پیش

می‌آمد که این تعداد دور هم باشند. هر کدامشان بنا به کار و مسئولیتی که داشتند دائم در جبهه‌ها بودند. مردها یک‌جا و

زن‌ها در اطاق دیگری بودند. از میان جمع فقط دو سه نفر را می‌شناختم. بقیه را تا به حال ندیده بودم و نمی‌شناختمشان.

زود با هم انس گرفتیم و تا سفره را پهن کنند، از هر دری صحبت کردیم. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم.

در حیاط به حاج آقا محمودی گفتم: «آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که آماده‌ایم».

حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارید.

گفتم : چی‌رو؟

گفت رفتن آقا محمود را. یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟

چند تا از خانم‌ها که در حیاط بودند کنجکاو شده بودند که محمود کجا رفته و اصلاً چرا خبرم نکرده.

آقای محمودی که فهمید من از رفتن محمود بی‌اطلاعم گفت: «داشتیم شام می‌خوردیم که از منطقه تلفن زدن؛ باهاش کار

فوری داشتن. گوشی را که گذاشت پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه»

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.

باورم نمی‌شد که هنوز نیامده، راه بیفتد طرف کردستان، نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.

دست خودم نبود.

چهار پنج ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود او حتی هنوز تنها دخترش را ندیده بود.

دفعه بعد که آمد مشهد با اعتراض بهش گفتم: شما که می‌خواستی برى، حداقلش یک چیزی بهم می‌گفتى، بی‌خبرم نمی‌گذاشتى.

در جوابم گفت: آنقدر وقت تنگ بود که حتی نخواستم برای خداحافظی معطل شوم.

بعدها فهمیدم که عراق در منطقه والفجر 9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می‌رفته به او حق دادم.


خاطره‌ی خانم فاطمه عماد‌الاسلامی همسر شهید محمود کاوه

 2 نظر

چند خاطره از شهید حسن باقری(غلامحسین افشرده)

29 بهمن 1390 توسط غلامی

 

 

1) كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان با چند تا بچه ى قد و نيم قد از عراق آواره شده بود. هيچى نداشتند; نه جايى، نه پولى. هفت هشت ماه پا پِى صندوق دار مسجد لُرزاده شده بود. مى گفت «بابا يه وام بدين به اين بنده ى خدا.هيچى نداره. لااقل يه سرپناهى پيدا كنه. گناه داره.»حاجى هم مى گفت «پسر جون! وام مى خوايى، بايد يه مقدار پول بذارى صندوق. همين.»

2)چهار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.
3)باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت . یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده  باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد ، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد.

4)ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

5)نزدیک خط دشمن گرا می دادم . گلوله ی توپ و خمپاره بود ک سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید . خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن راشناختم . یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد.

6) حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند . می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصی می خوان.منطقه باید تعیین تکلیف کنه.» از دستشان عصبانی بود. – تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره . اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه . محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید . همین.»

 2 نظر

خاطره ایی از شهید همت

25 بهمن 1390 توسط غلامی

 

كنار نكش حاجي
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
من زودتر از جنگ تمام مي شوم

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.

 

 2 نظر

زندگینامه شهید احمد آجرلو

17 بهمن 1390 توسط غلامی
شهید احمد آجرلو سال 1337 در ماه مبارک رمضان، در خانواده ای متدین و مذهبی در حوالی شهرستان کرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصیل را گذراند.از خدمت سربازی به نظام ستم شاهی اکراه داشت برای این کار عمداً در سال آخر دبیرستان مردود شد.
در دوره نوجوانی در مجالس دینی و محافل قرآنی شرکت می نمود. در این محافل با الفبای سیاست آشنا و جذب کتابهای سیاسی و مذهبی شد و به مطالعه کتابهای شهید مطهری پرداخت. در فعالیتهای انقلابی مانند راه اندازی تشکلهای مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپیماییها و پخش اعلامیه های امام شرکت داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت نمود و به دنبال تحرکات ضد انقلاب در کردستان به این استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحمیلی در کردستان جنگید. پس از شروع جنگ تحمیلی، احمد به عضویت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانیدن دوره آموزش در پادگان، کارآیی و شایستگی خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان در پادگان معرفی شد. سپس به علت نیاز بیشتر به ایشان او را به شهرستان « مشکین شهر و مراغه» اعزام کردند.
آجرلو پس از قبول فرماندهی منطقه سپاه آذربایجان شرقی در مراغه با دختری پارسا و پاکدامن ازدواج کرد و خطبه عقد ایشان را حضرت امام خمینی (ره) جاری نمود.
وی در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحیه کرج برگزیده شد و تا لحظه شهادت در این مسؤولیت انجام وظیفه کرد. در این مدت برای انجام مأموریت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترین محور فعالیتش در کرج، به اعزام نیرو به مناطق کردستان و غرب کشور و نیز پشتیبانی لشکر 10 سیدالشهدا (ع) اختصاص داشت و برای آن لشکر پادگانی را در دو کوهه احداث کرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عملیات شرکت کرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤولیت فرماندهی سپاه کرج استعفا داد ولی پذیرفته نشد. او پس از شهادت جانشین لشکر 10 سیدالشهداء (ع) به مدت یکماه مسؤولیت جانشینی لشکر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحیه کرج، جانشینی لشکر را به دیگری سپرد و با کوله باری از درد دوری از جبهه و بار سنگین مسؤولیت و امانت باقی ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحیه کرج، از فعالیتهای فرهنگی نیز غفلک نکرد. او دو ماه پیش از شهادت، در راه اندازی مدرسه شاهد کرج همکاری داشت.
پیش از شهادت، در پست های جانشین پایگاه مشکین شهر، فرمانده پایگاه عجب شیر، جانشین و فرمانده ناحیه مراغه و تبریز منصوب شده بود.
او به شجاعت، صلابت و استواری در اعتلای کلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقید و تعهد مکتبی بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهای مکتبی خود عدول کند. اهل نماز جماعت بود. او در عبودیت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهمیت می داد و در ایجاد نظم سختگیر بود. از ریا و خودنمایی بشدت پرهیز می نمود و نسبت به پدر و مادر با تکریم و تواضع رفتار می کرد. همچنین با همسرش نیز با مهر و محبت رفتار می کرد.
سرانجام در تاریخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. شهید حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به یادگار گذاشته است.

منبع زندگینامه: منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران کرج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 نظر دهید »

زندگینامه شهید منصور ستاری

08 بهمن 1390 توسط غلامی

منصور ستاري سال 1327 در روستاي ولي‌آباد ورامين به دنیا آمد. وی طرح‌ها و ابتكارهاي زيادي در تجهيز سيستم‌هاي راداري و پدافندي به اجرا گذاشت كه در طول جنگ تحمیلی رژیم صدام علیه ایران توان نيروي هوايي را در سرنگوني هواپيماهاي متجاوز دشمن دو چندان کرد.

منصور ستاري درسال 1362 به سمت معاون عمليات فرماندهي پدافند نيروي هوايي، در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نيروي هوايي و در بهمن ماه سال 1365 با درجه سرهنگي به سمت فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده‌دار اين مسووليت بود.

سرلشکر خلبان منصور ستاری در یک سانحه هوایی، در پانزدهم دی ماه سال 1373 به شهادت رسید.


 نظر دهید »

خاطره ای از شهید زین الدین

05 بهمن 1390 توسط غلامی

اسلحه و تسبیح:


قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.


 6 نظر

زندگینامه شهید چراغی

28 دی 1390 توسط غلامی

 

رضا به سال 1336 در خانواده اي مذهبي و دوستدار اهل بيت ( ع) در روستای ستق زاده شد . در شش سالگي قدم به مدرسه گذاشت و با استعداد خوبي كه داشت ، همواره در درسهايش موفق بود . او علاوه بر تحصيل ، به مطالعات و فعاليتهاي مذهبي علاقه مند بود و در مجالس مذهبي ، با شور اشتياق حضور مي يافت . پس از گذرانيدن دورة ابتدايي ، وارد دبيرستان شد و در آن مقطع با برخي مسائل مذهبي و سياسي آشنا شد . او در شروع انقلاب اسلامي ، در سال آخر دبيرستان تحصيل مي كرد .

فعاليتهاي شهيد پيش از پيروزي انقلاب اسلامي

رضا كه در دورة تحصيل ، عنصري فعال و پر تلاش بود ، در ميان همسالان و همشاگردان از نظر اخلاق ، ادب و علم ، ممتاز مي نمايد .با شروع انقلاب اسلامي فعالانه وارد عرصه هاي مبارزه مي شود و در حركتها و تظاهرات ، همدوش و همراه مردم انقلابي به فعاليت مي پردازد . با اوج گيري نقلاب ، حضور او در صحنه هاي مختلف آن ، پر شور و هيجان و جايتر مي شود و در توزيع اعلاميه هاي حضرت امام خميني ( ره ) در ميان دوستان و بستگانش ، نقش مؤثر ايفا مينمايد.
چراغي در روزهاي پيروزي انقلاب ، خستگي ناپذير و عاشقانه ، شب و روز خود را وقف تحقق انقلاب مي كند و در تسخير مراكز نظامي و دولتي رژيم ، پر تلاش حضور مي يابد.


 1 نظر

زندگینامه شهید سید جمال طباطبایی

26 دی 1390 توسط غلامی

سردار رشیداسلام پاسدار حاج سید جمال طباطبائی فرزند حاج سید علی در تاریخ 2/9/1339 درخانوادهای مذهبی سرشار ازایمان واعتقادالهی درشهرستان شهرضاپا به عرصه وجودگذاشت وازاوائل کودکی تحت تربیت اسلامی وآموزشهای مکتبی وعقیدتی بانظارت والدین قرار گرفت همزمان بااوج گیری مبارزات بی امان امت پرخروش ومسلمان درمبارزه بارژیم شاهنشاهی نقش ویژه ای رابه عهده گرفت وتاسرحد امکان از هیچ کوشش وتلاشی دریغ نورزیدباشروع جنگ تحمیلی وآغاز تهاجم صدام متجاوز ومتعرض به ناموس جامعه اسلامی وغاصب سرزمین مقدس اسلامی درزمستان سال 1359 بعنوان داوطلب بسیجی رهسپار میدانهای شرف وخون گردید ودرزمستان سال1359دریک گروه چندده نفری در منطقه دارخوین به مصاف با بعثیان پرداخت پس ازمراجعت قامت رسای خود رابالباس مقدس سپاه آراسته گردانید بااصرارتمام وکسب اجازه مسئولین مجددابه جبهه های جنگ عزیمت نمود وبا قبول مسئولیت وسمت های مختلفی اعم از فرماندهی دسته !گروهان ! گردان وتیپ همگام باکفرستیزان اسلام به مبارزه بادشمن پرداخت ودر شهریور ماه سال 1361درخط پدافندی زید بر اثراصابت ترکش به سمت سر بشدت مجروح گردید وپس از یازده روز بیهوشی واغماء از نیمه راست بدن معلول گردید به طوریکه دست وپای راست بدن ایشان قادر به حرکت نبود ولی این موضوع باعث عدم حضورشان در جبهه نگردید وهمچنان راسخ واستوار اصرار بر حضور در جبهه ها وشرکت در عملیات ها را داشت حضور او درخطوط مقدم جبهه ها با این وضع جسمی روحیه بخش رزمندگان وقوت قلب آنها بود بابروز استعدادهاوخلاقیت هادرارائه طرحها وبرنامه های جنگی و حضور فعال در کنارنیروی رزمی از ایشان فردی پرتلاش وخستگی ناپذیر ساخته واز ستونهای اصلی لشکر قمربنی هاشم(ع) به شمار می رفت تجربه های گرانبهایش در عملیاتهای پیروز مندانه والفجرهشت وکربلای پنج به خوبی مؤثرواقع شد.

بالاخره در حول وحوش عملیات کربلای هشت به هنگام تحویل خط پدافندی در خط مقدم با اصابت ترکش خمپاره در تاریخ 23/1/1366به لقاء دوست شتافت وبه آرزوی دیرینه خود دست یافت از این شهید بزرگوار یک فرزند دختر که در زمان شهادت ایشان نه ماه بیشتر نداشت به یادگار ماند.

 

 1 نظر

خاطرات شهید بابایی

15 دی 1390 توسط غلامی


» مجموعه خاطرات شهید بابایی

در سال 1329 در قزوین متولد شد . پس از طی تحصیلات ابتدایی و متوسطه در سال 1348 برای تحصیل در دانشکده خلبانی داوطلب شد . جالب اینکه در همان سال در رشته پزشکی قبول شده بود . اما خلبانی را به پزشکی ترجیح داد . شهید بابایی پس از طی مراحل مقدماتی آموزش خلبانی جهت تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد و در سال 1351 با موفقیت به ایران بازگشت .

شهید عباس بابایی

ایشان در7/5/1360 به درجه سرهنگ دومی ارتقا یافت و در 9/9/62 ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی ، مسئول معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش شد. شهید بابایی پس از اخذ درجه سرتیپی در 8/2/66 در نیمه مرداد ماه همان سال همزمان با عید قربان در حین عملیات به شهادت رسید . از این شهید 37 ساله سه فرزند به نامهای شلما ، حسین ، محمد به یادگار مانه است .

وقتی کلنل باکستر فرمانده پایگاه هوایی واقع در آمریکا به همراه همسرش عباس را می بینید که در ساعت 2 بعد از نیمه شب در محوطه چمن پایگاه مشغول دویدن است او را صدا زده و علت این کار را از او می پرسد که عباس در جواب می گوید : مسائلی در اطراف می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند . در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم . فردای آنروز در بولتن خبریایگاه هوایی ریس این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد : دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را خودش دور کند . منظور شهید بی بند و باری اخلاقی و مفاسد موجود در آمریکا بوده است .

یکی از دوستان شهید بابایی او و همسرش را به میهمانی دعوت می کند و با توجه به شناخت و روحیات شهید به دروغ به او می گوید که میهمانی ساده و مختصر است در حالیکه آن میهمانی به مناسبت سالگرد ازدواج میزبان فراهم شده بود . همسر شهید بابایی نقل میکند : پس از ورود به مجلس و مشاهده وضع زننده حاکم بر آن یک لحظه عباس را دیدم که صورتش سرخ شده است . او کم کم تحمل خود را از دست داد و با عذرخواهی از دوستش مجلس را ترک و به طرف خانه حرکت نمودیم . وقتی وارد خانه شدیم بغض عباس ترکید و دائم خود را سرزنش می کرد . بعد از چند لحظه وضو گرفت و شروع به خواندن قرآن کرد . او قرآن می خواند و گریه می کرد . او از این ناراحت بود که چرا در آن مهمانی شرکت کرده و با خواندن قرآن می خواست قلب و روح خود را آرام کند و تسلی بخشد .

نمازهای عباس با آرامش خاصی همراه بود او بعضی مواقع آیه ایاک نعبد و ایاک نستعین را هفت هشت بار با گریه تکرار می کرد . آخرین بار که به خانه ما آمد  سخنانش بوی عاشق واقعی را می داد . او گفت : وقتی اذان صبح می شود پس از اینکه وضو گرفتی به طرف قبله بایست و بگو ای خدا این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا آن را برندار . وقتی دلیل این کار را پرسیدم گفت اگر دست خدا روی سرمان باشد شیطان هرگز نمی تواند ما رافریب دهد .

در سالهای 60 – 61 بنزین به صورت کوپنی توزیع می شد . شهید بابایی بیشترین سهم  را به خلبانان شکاری که فعالانه در جنگ شرکت داشتند اختصاص داد . یکبار که پدرم خانم شهید بابایی می خواست همسر و فرزندان او را به قزوین ببرد . متصدی توزیع کوپن بدون اجازه از شهید بابایی یک کوپن به ایشان می دهد . وقتی شهید بابایی متوجه می شود به شدت با او برخورده کرده و او را توجیح می کند که چرا بدون اجازه اش اینکار را انجام داده است . همچنین به او می گوید برادر جان مگر همسر و فرزندان من با بقیه فرق می کنند خوب با اتوبوس بروند چه کسی واجب کرده که حتما باید با ماشین سواری بروند ؟ اگر شما می بینید که ما به آقایان خلبان کوپن می دهیم مساله اش فرق میکند به دستور شهید بابایی مسئول توزیع کوپن رفته و ان کوپن ها اهدائی را پس میگیرد .

و سر انجام دلاور مرد بزرگ عباس بابایی در روز جمعه 15 مرداد سال 66 همزمان با عید قربان و در هنگام اذان ظهر در حین عمایات به درجه شهادت نائل گردید

 نظر دهید »

فعالیت شهید همت پیش از پیروزی

11 دی 1390 توسط غلامی

 

 


در سال 1352 پس از دريافت ديپلم، در »دانش‏سراى اصفهان« به تحصيل ادامه داد.

پس از گرفتن مدرك تحصيلى، به سربازى رفته و در آن جا با سمت مسئول

آشپزخانه مشغول انجام وظيفه شد. او از اين دو سال، به عنوان تلخ‏ترين دوران

زندگى ياد مى‏كرد.

محمّد ابراهيم در ماه مبارك رمضان، سربازان را به روزه گرفتن ترغيب مى‏كرد

و به آنان وعده تهيه سحرى مى‏داد; امّا وقتى »ناجى«، فرمانده وقت لشكر، از اين

موضوع مطلّع مى‏شود، سربازان را وادار مى‏كند كه روزه خود را بشكنند و اين

حركت ضدّ دينى ناجى، براى محمّد ابراهيم، سخت گران آمد. او در همين دوران، به

ماهيّت پليد رژيم شاه پى برد و مبارزه خود را عليه اين رژيم آغاز كرد.

همّت در دوره سربازى، با برخى از جوانان روشنفكر و انقلابى آشنا شد و با

مطالعه تعدادى كتاب از مسائل سياسى روز باخبر گرديد. از آن پس، فعاليت‏هاى

خود را عليه رژيم ستم‏شاهى گسترش داد و به افشاى مفاسد و جنايت‏هاى رژيم

پرداخت.

پس از سربازى، در روستاهاى اطراف زادگاه خود به معلّمى روى آورد.

ابراهيم در اين مدّت با چند روحانى متعهّد آشنا شد و با آنان ارتباط نزديك برقرار

كرد و از طريق آنان با شخصيت حضرت امام خمينى »قدس سرّه« بيشتر آشنا شد. او

از آن پس، دل در گرو عشق و آرمان ايشان سپرد. در دوره معلّمى، چند بار از سوى

عوامل رژيم به او اخطار دادند كه به آنها اعتنا نكرد.

با اوج‏گيرى انقلاب، به عنوان چهره‏اى شاخص، به روشنگرى جوانان و

مبارزه عليه رژيم پرداخت و براى ديدار با روحانيان و گرفتن اعلاميه و نوار، به شهر

قم رفت و آمد مى‏كرد. مبارزات شهيد همّت از سوى عوامل ساواك مورد تعقيب

قرار گرفت; امّا او هوشمندتر از آن بود كه در دام ساواك گرفتار شود. شهر به شهر

سفر مى‏كرد و به فعاليتش بر ضدّ رژيم ادامه مى‏داد. او براى مبارزه، تشكيلاتى عمل

كرده و تيمى از جوانان تشكيل داد كه برگزارى تظاهرات، صدور قطعنامه و

راه‏اندازى اعتصاب‏ها، از جمله فعاليت‏هاى آن تيم به شمار مى‏رفت. اوّلين قطعنامه

مذهبى با شالوده سياسى در اداره آموزش و پرورش شهر، توسط او قرائت شد. يكى

از بندهاى اين قطعنامه، انحلال ساواك بود. پس از اين حركت، ناجى، فرماندار

نظامى اصفهان، حكم اعدام او را صادر كرد. يك بار به جانش سؤ قصد شد كه تير به

جاى شهيد همّت به فرد ديگرى اصابت كرد. از آن پس، مدّتى فعاليت‏ها و مبارزات

خود را به صورت مخفى انجام داد كه از سوى رژيم، خواندن برخى از آنها ممنوع شده بود.


 نظر دهید »

ساعت فلش

كد ساعت

كد تقويم

قالب وبلاگ

به وبلاگ نجد خوش آمدید

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • مناجات
    • مناجات خواجه عبدالله انصاری
  • گلپوته هایی از صحیفه سجادیه
  • مفتح،منادی حوزه و دانشگاه
  • حدیث روز
  • حدیث از امام سجاد
  • زخم هایی که کهنه نمی شود
  • پا جا پای حسن مقدم
  • طبیب روحانی
  • جرعه هایی از کلام نور
  • موضوع آزاد
  • فرماندهان
  • حرف دل
  • یک سبد سیب
  • پیام هفته
  • صفیر سیمرغ(معارف)
  • سپید جامگان آسمانی(وصیت نامه)
  • غبارروبی از چهره صمصام
  • فرهنگ مهدویت در فضای مجازی
  • یک آیه
  • خاطره شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار سایت

قالب وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس