به وبلاگ نجد خوش آمدید

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

خاطره ای از شهیدمصطفی ردانی پور

08 تیر 1392 توسط غلامی

واماندگان ... جاماندگان قافله شهدا...

گفتم با فرماندتون کار دارم/

گفت الان ساعت یازده است ملاقاتی قبول نمی کنه…

رفتم پشت در اتاقش در زدم/ گفت: کیه؟/ گفتم: مصطفی منم/گفت:

بیا تو./ سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ خیس اشک.

رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟

خبری شده؟ کسی طوریش شده؟

دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش.

داته های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتاش رد می کرد/ گفت:

یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشته ام.

بر میگردم کارامو نگاه می کنم.

از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای

خدا بود یا برای دل خودم.

 

 

 

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: فرماندهان لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

ساعت فلش

كد ساعت

كد تقويم

قالب وبلاگ

به وبلاگ نجد خوش آمدید

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • مناجات
    • مناجات خواجه عبدالله انصاری
  • گلپوته هایی از صحیفه سجادیه
  • مفتح،منادی حوزه و دانشگاه
  • حدیث روز
  • حدیث از امام سجاد
  • زخم هایی که کهنه نمی شود
  • پا جا پای حسن مقدم
  • طبیب روحانی
  • جرعه هایی از کلام نور
  • موضوع آزاد
  • فرماندهان
  • حرف دل
  • یک سبد سیب
  • پیام هفته
  • صفیر سیمرغ(معارف)
  • سپید جامگان آسمانی(وصیت نامه)
  • غبارروبی از چهره صمصام
  • فرهنگ مهدویت در فضای مجازی
  • یک آیه
  • خاطره شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آمار سایت

قالب وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس